این روزای هیمن......
سلام نفس مامانی.تازگیا خیلی شیطون شدی واقعا خسته میشم از دست کارات دیروز تو آشپزخونه بودم با جیغ زدن اومدی و گفتی مامان اگه بدونی چی شده من که از ترس داشتم میمردم گفتم هیمن مامان منو ترسوندی چرا جیغ میزنی گفتی ببرا حمله کردن اینقد زیادن من نمیتونم بکشمشون بیا کمکم منم چون نخواستم بازیتو خراب کنم و همراهیت کردمو هر دومون با هم ببرا رو کشتیم پسر گلم نمیدونم چرا اینقد به حیوونا علاقمندی و همیشه با حیوانات وحشی درگیری ......... چن روز پیش خونه مامان جون بودیم میخواستیم برگردیم خونه که حین پوشیدن لباست دستم به چشت خورد خدا رو شکر چیزی نشد-از بس ورجه ورجه میکنی- بهت گفتم آخ مامانی ببخشید نگام کردی و گفتی اینجور نگو بهم بگو آخ...
نویسنده :
مـامـانـی ِ هیمـن
22:27